موسیقی مسافر از عرفان
میخوام من بگم چند کلمه دلِ کتابم
بازم شب شده ناراحتی زده طلسم به خوابم
زندونه رویا ز پشت توری دوری مهتاب
همـواره باعث سکوت و کوریه شبهام
بازم ماه کامله شدن ابرا نقرهای
ریختم زهره دلمو به سفر ه ای
که دست تک مسافری ازش نمونه
بعد از پوسیدن تن بدنمم بمونه
میگی جهت چه مسافر؟ نمیشه باشی ثابت؟
نمیشه حیاتت بی صدا، بمیری ساکت؟
هم من هم تو تو مسیره بنبست
مسافر و خیال تا لحظه ی خفتن
بازدید تمام عمرت ظرف یه چشم ک
چشیدم از این کره ی دَوَران طعم پارت
پلکات کیپه همن ولی چشم دلت باز
تک لحظهای آشکاراس هر چی راز
میبینی که هر چی ورد رو لب نشسته بود
آتش ابد یا بهشت به اون وابسته بود
کتابه قصّه بود ریشه ای توی حق نداشت
باغبان بی وقفه تو مغزا علف هرزه کاشت
ساقه ی جوونش شده درختی تنومند
برگاش با تنفسی خفه، زمینو در بند
ریشه ی یه سری سنّتها رو می بایست نماید
وگرنه کل عمرت تو یه خواب ناخودآگاه طی میشه
و هیچ هم بیدار نمیشی
فقط کسی که میتونه این کارو بکنه خودتی
بیدار شی و به آگاهی برسی
ای کاشای کاش از این خواب بپّرم
ریشهٔ هزار سالشو با دستام بکّنم
ایست قلب رکود خون توی رگهام
شده باعثه خفگی، مانعه شیوع حرفام
تمام چی سیاه، صدا و سیما قطع
فوّاره خون از مچم انتها و بدنم سرد
بعد از غسل دعا، کفن سفید و پاک
مثل پیله ابریشمی خفه به زیره خاک
از بی زبونیا لباتو دوختن
آزادی من تو رو به طمع فروختن
اگه نباشم مدیره روح نفس خودم
زندگی بی دلیل ، نداره خاصیت بدن
اگه روزی زمانی بخوان با خنجر
بگیرن سخنم جای پاهام رو از من
با ضربات قطرات خونم رو جدول
میگم داستان ی زندگیمو تا انتها از اول
(می) کارم بذره دلمو تو دشت فکرا
از جوی خونم میکنم اون جوونه سیراب
آه، اون جوونه سیراب آه، اون جوونه سیراب
از جوی خونم میکنم اون جوونه سیراب